آمدی جان و دلم مست تماشای تو شد
بی گمان روح و روان محو تمنای تو شد
دل من میل به دیدن بنمود مژده رسید
این معما گره اش ، حل تقلای تو شد
جسم و تن زار گریست هجر تو جانا که کنون
مَرهمِ زخم دلم دست مسیحای تو شد
تک درخت تن من از گل و برگ عاری بود
تا رسیدی به بَرَم شاخه شکوفای تو شد
تشنه بودم به کویر، مَشک من از آب تهی
تا که سقّا بشدی عشق محیای تو شد
کس نداند به چه تفسیر کند عشق مرا
شعر من راز گشود سّرهویدای تو شد
آسمان شب تار، چهره گشودی به "کیان"
تا که ماه ، پلک نهاد عاشق سیمای تو شد
کیان تبریزی
17 فروردین 99
جان سان منه